امتحانِ میانترمِ جبر
فکر میکنم برای شما هم جالب باشد، اما گمان نمیکنم عجیب باشد؛ دستِ کم برای خودم که از این چیزها زیاد دیدهام، عجیب نیست. این را میگویم که بعضی وقتها، برای آدم، شبیه به چیزی که در داستانی خوانده، اتفاق میافتد. در یکی از داستانهای "هاروکی موراکامی"، همانطوری که خودش هم آنجا میگوید، قضیه از این قرار است که گاهی، کاری که به نظر بیربط و حتی اشتباه میآید، نتیجهاش چیزِ درستی از آب درمیآید. این جا هم من، مجید مویدی، که البته نویسندهی فقیدی نیستم، میخواهم داستانی را برایتان بنویسم که برای خودم اتفاق افتاده و دستِ کم نتیجهاش، تقریبا مثلِ آن چیزیست که برای "موراکامی" بوده.
داستانِ من به سالِ سوم دبیرستانم برمیگردد. سال هشتادوسه، که در دبیرستان شبانه روزی نمونهی دولتی توحید، در رشتهی ریاضی درس میخواندم. سطح علمی دبیرستان ما در شیراز، از همه مدرسههای دیگر بالاتر بود و با انواع برنامههای آموزشی و سختگیریها، سعی میشد که این برتری به قوت خودش باقی بماند. مثلا اگر نمرهی نهایی پایان ترم درسیمان کمتر از چهاره بود، مشروط حساب میشدیم. یک بار فرصت داده میشد و اگر نمیتوانستیم جبران کنیم، بدون ارفاق اخراج بودیم. دبیرستان ما بالاترین آمار قبولی در بهترین رشتههای دانشگاهی را هم داشت و از همان سالِ اول، بچهها را برای کنکور آماده میکردند. پس راحت میتوانید فشاری که روی دوش ما بود را تصور کنید. ما، بچههایی از روستا آمده، که پایهی درسمان از بچههای شیراز ضعیفتر بود. ساکنِ خوابگاه، سختکوش، با لباس های ساده و رسمی، اما همه چیزمان در نهایت انضباط. کلهی سحر از خواب بیدار میشدیم، صبحانه میخوردیم، با کیفهای رسمیِ سنگینِ پر از کتاب، با چند سِری سرویس، که از اتوبوسهای بنزِ آبیِ نفتی و سفیدِ جامانده از زمانِ جنگ بودند، به مدرسه میرفتیم. به نسبتِ تعداد بچههایی که سوارِ هر سرویس میشدند، صندلی خیلی کم بود. فقط هر کس زود خودش را میرساند، به صندلی میرسید وگرنه باید سرِپا میایستاد. تا ظهر سرِ کلاس بودیم، با سرویسها بر میگشتیم خوابگاه، نهار میخوردیم و بعدالظهر دوباره کلاس.
ما که رشتهمان ریاضی بود، در هفته، هشت تا ده ساعت درسِ حسابان داشتیم، شش ساعت جبر و احتمال، شش ساعت فیزیک، شش ساعت شیمی، شش ساعت زبانِ انگلیسی، چهار ساعت هندسه، چهار ساعت عربی و همینطور الی آخر. برای قویشدن پایهمان برای کنکور، درسِ اصلیمان یعنی حسابان را تقریبا هر هفته یک امتحان میان ترم سختِ نفسگیر داشتیم، که در مجموع در نمرهی نهایی پایان ترم تاثیر داشتند. امتحانهایی که برای من یکی، بی استثنا، سردردهای کم و زیاد را همراه داشتند. آخر من به نسبتِ هم کلاسیهام زیاد آدم درسخوانی، نبودم؛ رشتهم را دوست داشتم اما از امتحان بدم میآمد. مشکلِ یادگیری نداشتم، فقط با درس خواندن برای امتحان و نمره به شدت مشکل داشتم. بقیهی درسها را هم به نسبت اهمیتشان، تقریبا هر دو، سه هفته تا یک ماه، یک امتحان داشتیم. اینطوری بود که گاهی دو تا یا بیشتر از درسها، امتحانشان با هم میافتاد تو یک روز. آن روز دیگر زیاد طرفِ من یکی نمیشد بیایی. همهی اینهایی که گفتم یک طرف، یک چیز دیگر که همیشه از تحملام خارج بوده و حتی بعدها، تا فوق لیسانس هم که رفتم رهام نکرد، این بوده که مردم علاقهی عجیبی دارند به این که بعد از امتحان، سریع بشینند حساب کنند که چه کردهاند؛ انگار این کار، نتیجه را عوض میکند. من وقتی امتحان را می دهم و از جلسه می آیم بیرون، اصلا حوصلهی این را ندارم که سرِ سوالات بحث کنم. اصلا به نظرم خیلی کارِ مسخره ایست که آدم بعد از امتحان بنشیند حساب کند که چند سوال را غلط نوشته چند تا را درست. هر غلطی که کرده باشیم، کردهایم. خودِ خستگی امتحان کم است، بعضی ها بعدش هم ول کُنِ قضیه نیستند.
از قضا، یکی از روزهای گرمِ اواخر بهار، امتحانِ خانه خراب کُنِ حسابان، با جبرِ زبان نفهم افتاد تو یک روز. اول، صبح ساعت 10 تا 12 حسابان داشتیم، بعدش هم 12:30 تا یک و نیم جبر. سوالاتِ حسابان، یک طوری بود که وقتی سرِ جلسهی امتحان به صورت چند تا از بچهها نگاه کردم، انگار یک نفر محکم خوابانده بود بیخِ گوششان. پکرِ پکر بودند همه. ماتِ مات به سوالها خیره شده بودند. جبر را هم رفتیم سرِ جلسه. جبری که اصلا انگار درست و حسابی تو کله ی خیلی از ما نمی رفت.
شبِ قبل از روزِ امتحان، برای خواندن جبر، وقت کم داشتیم. برای همین، طبقِ معمول اینجور موقعها، با چندتایی از بچهها که بیشتر با هم جور بودیم، دورِ هم جمع شدیم. آنهایی که چیزی را بهتر بلد بودند، به بقیه هم یاد دادند. دستِ آخر هم، مشورت کردیم که کدام مباحث مهمتر است و احتمال اینکه ازش سوال بیاید بیشتر است و کدام کمتر. راستش را بخواهید، من آن شب آنقدر خسته و بی حوصله بودم که حتی فرداش، یعنی روزِ امتحان، هم درست یادم نمیآمد که دیشب چه گفته بودم و چه نگفته بودم؛ چه برسد به حالا.
از سرِ جلسهی جبر که آمدم بیرون، همه ی سرویسها رفته بودند. این آخری هم، چند دقیقهای منتظرِ بچههای کلاسِ ما مانده بود تا بیایند. چون آخرین کلاسی بودیم که میآمدیم، ناچار بیشترمان باید سرِپا میایستادیم. با چند تا از بچهها، رفتیم تهِ اتوبوس که جا بیشتر بود. از این جبرِ زبان نفهم که هیچ وقت تو کَتَم نمیرفت، همانطوری هم حسابی بدم میآمد، حالا دبیرمان هم سنگِ تمام گذاشته بود؛ از جاهایی که ما چند نفر نخوانده بودیم، بیشتر سوال داده بود. تیرِ حدسهامان، بیشترش خطا رفته بود. حسابی خسته بودم و حالا باید سرِپا هم میایستادم. طبق معمول، بچهها شروع کردند به جروبحث راجع به سوالها. این که کدام را غلط نوشتهاند و کدام را درست. درست یادم نیست که سوالها از کدام مبحثها بود، اما هرچه بود، از قضا ما چند نفری که با هم درس خوانده بودیم، تقریبا بیشترِ سوالها را نخوانده بودیم. هم اتاقیم، که جزوهی باز شده را جلوش گرفته و انگشتاش را رویِ صفحهای گذاشته بود گفت:«مجید تو گفتی از اینجاها کمتر سوال میاد، درسته؟» من تقریبا هیچ چیز از حرفهای دیشبام یادم نبود، اما یک جورهایی مطمئن بودم که من این را نگفته بودم. تازه، اصلا حوصلهی بحث سرِ این چیزها را هم نداشتم. گفتم:«نه بابا من نگفتم. یادم نیست کی گفت... اما من نگفتم.»
با کیفِ سنگینی توی دست، با شکمِ خالی، تهِ اتوبوس سرِپا ایستاده بودیم تا چند نفرِآخر هم بیایند و راه بیفتیم. بدتر از همه، این سوال و جوابها بود، که هی پای من را هم می کشیدند تو قضیهش. راحت بگویم بِهِتان، دوست داشتم یا همه خفه میشدند همانجا، یا من کَر میشدم. به ناچار، خیلی کوتاه و سرسری حرف بعضیها را هم جواب میدادم. اما دیگر، جا نداشتم. ته ماندهی حوصله و طاقتم، مثلِ آب، بخار شده و رفته بود و حالا دیگر شعله به کِتری رسیده بود. این جا بود که آن اتفاق افتاد. یکهو دیدم همان هم اتاقیم، دارد با یکی از بچههای کلاس دربارهی سوالها و از این که امتحان را خراب کرده حرف میزند. این را شنیدم که گفت. مطمئنم که همین را گفت. گفت:« این مبحث رو مجید گفت نخونیم. کاشکی به حرفش گوش نداده بودیم...» از جوش آوردن خیلی وقت بود گذشته بودم... سرش داد کشیدم:« بابا شما چرا زبونِ آدم حالیتون نمیشه؟!؟ گفتم که من نگفتم... چرا این امتحانِ لعنتی رو ول نمیکنین؟ هر گُهی خوردیم، خوردیم دیگه...» دیگر دقیق نفمهمیدم چه شد که آنطور شد. درِ عقب هنوز باز بود، تا هم هوا بیاید تو، هم بچه هایی که نیامده بودند. ناخودآگاه، از لایِ درِ باز، کیفِ پر از کتاب را، مستقیم پرت کردم بیرونِ اتوبوس. بعد رفتم پایین و کیف را روی آسفالتِ خیابانِ جلوی مدرسه شوت کردم. ده بیست تا شوتِ جانانه تا حسابی دق دلم را خالی کنم. همه ماتِ مات نگاهام میکردند. چند تا از بچهها از اتوبوس پیاده شده بودند و زل زده بودند بهام. بعد، کیف خاک و خُلیام را برداشتم، سوارِ اتوبوس شدم. طولی نکشید که اتوبوس حرکت کرد. تا برسیم به خوابگاه، هیچ کس حرفی از امتحان و سوالها نزد. نهار خوردم و با اعصابِ آرام تر رفتم سرِ کلاسِ بعدالظهر.
................................................................
داستانی که در متنِ ازش گفته شده، نامش "دومین حمله به نانوایی"ست؛ در مجموعهی "درخت بیدِ کور و دختر خفته". ایدهی اولیه نوشتن این داستان را، از همین داستانِ "موراکامی" گرفتهام.